به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرورفت و پر برون نامدز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد مولوی
روحشان شاد یادشان گرامی
من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه بهر اطعام عزادارن من قربان کنند من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار منز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند حبیب یغمایی